ما که از سوز تو در گریهٔ زاریم چو شمع


خبر از سوختن خویش نداریم چو شمع

پیش تیغ تو سر از تن بگذاریم ولی


شعلهٔ شوق تو از سر نگذاریم چو شمع

تاب هنگامهٔ اغیار نداریم، که ما


کشته و سوختهٔ خلوت یاریم چو شمع

هست چون آتش ما بر همه عالم روشن


سوز خود را به زبان بهر چه آریم چو شمع؟

ای نسیم سحر، از صبح وصالش خبری


تا همه خنده زنان جان بسپاریم چو شمع

ما که داریم دل و دیده پر از آتش و آب


چون نسوزیم و چرا اشک نباریم چو شمع؟

سوخت صد بار، هلالی، جگر ما شب هجر


ما جگرسوختهٔ این شب تاریم چو شمع